آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

حرف های آخر سال....

این روزهای آخر سال عجیب حال وهوایی داره .....فقط دلم گرفته.....یه زمانی حال وهوای شب  عیدو خیلی دوست داشتم تب و تاب سال جدیدو خریدو نوشدن و..... ولی الان اینجا که همش سکوته....من چه کنم؟.....اینجا هیچ صدایی نیست .....از بازار و ادمهاش خبری نیست .....چقدر خوبه که لااقل این گنجیشکا هستند...... دلم گرفته مثل پرنده ای که  توی قفسه ودلش جنگل میخواد.....بره تو دل آسمون.....کاش جای این گنجیشکا بودم.... حرف آخرم با خداست.... یک سال دیگه گذشت.... این روزها حال وهوای غریبی دارم ....نه الان هرسال.....دوست دارم با خودم ....با خدای خودم خلوت کنم نمیدونم شاید یکی از علت هایی که خدا یکهفته زودتر از سال تحویل روز تولدمو قرار داده به خاطر...
26 اسفند 1392

..تولدی که در خانه تکانی های عید گم شد....

نمیدانم....چرا خدا انقدر به من احساس داده.......ویا اینکه چرا تولدم را یک هفته مانده به عید گذاشته.... 365 روز سال کم بود.....چرا باید تولدم در شلوغ ترین و غریبترین ماه سال باشد............آری برای من اسفند ماه غریبی ست چرا که هیچ کس آمد ورفتنش را نمیبیند....همه لحظه شماری میکنند برای بهار ...در تب وتاب بهاری شدندو از اسفند هیچ نمیفهمند......برایم مهم است ....مگر میشود مهم نباشد ...روز تولدهر کس حتما برایش مهم است.....وانتظار پیامی ....کلامی ...محبتی.....اصلا صبح روز تولدت را با شوقی دیگرشروع میکنی.....وفقط منتظری منتظر.... وچقدر دلتنگ میشوی اگر ببینی ...ساعت همچنان میگذرد.... وتو بازهم انتظار میکشی.... شب میشود.... ...
26 اسفند 1392

تولد گل گلخونه ام ....عزیز دردونه ام.....یکی یدونه ام

ميلاد تو شيرين ترين بهانه ايست که مي توان با آن به رنجهاي زندگي هم دل بست   و در ميان اين روزهاي شتابزده عاشقانه تر زيست.     ميلادتو معراج دستهاي من است   وقتي که عاشقانه   تولدت را شکر مي گويم           وقتي به دنيا آمدي     خداوند با تمام عظمتش به زمين لبخند زد     و بهار را به يمن حضورت به ما بخشيد   عزيزم تولدت مبارک       آرزویم این است که بهاری بشود روز و شبت... که ببارد به تمام رخ تو بارش شادی و شعف... و...
19 اسفند 1392

بستری شدن پاره تنم توی بیمارستان

10 اسفند با پرواز ساعت 3 بعدازظهر رسیدیم خونه ....وعروسی شکورا وهمکار بابایی حسین جعفری ...هم رفتیم و همه چیز به خوبی پیش رفت ..تو یکم اسهال شدی....ولی دیدیم که یکم خون داخلش هست و سریع بردمت بیمارستان و دکتر هم گفت باید بستری بشه....بابایی هم از شرکت اومدبیمارستان ...2روز ویک شب بیمارستان بستری بودی ولی برای ما 2سال گذشت....خیلی سخت بود فقط دعای همه بود که تورو نجات داد....همه نگرانت بودندو فقط تلفن میزدند...خاله دایی عمو عمه مامانجونا که دقیقه ای حالتو میپرسیدند.....وخلاصه همه خیلی دوست داشتند ونران حالت بودند....ولی خداروشکر به خیر گذشت.... حال خودم گفتن نداره که چقدر بالای سرت گریه کردم ....وبابایی هم که هروقت میدیدت چشماش پراشک بود ول...
18 اسفند 1392

قشم ....بندرعباس....اصفهان......نبود؟؟؟

پنج روز مانده به روز تولدت ما سفرمون رو شروع کردیم ....و دقیقا روز تولدت توی جاده بندرعباس اصفهان بودیم هر فکری واسه تولدت واین که چطور برگذار بشه کرده بودم الا اینکه فکر کنم تو ماشین وسط جاده باشیم....خیلی مسافرت خوبی بود وخداروشکر خیلی خوش گذشت...اصلا مگه میشه آدم دختر به این ماهی مثل تو داشته باشه بعدمسافرت  بهش خوش نگذره؟؟ صبح سه شنبه به سمت بندر پهل حرکت کردیم ....اولین باری بود سه تایی این مسیر و میرفتیم جاهای خیلی قشنگی بود مخصوصا اینکه روز قبل بارون حسابی زد بود وهمه جا سرسبز وقشنگ شده بود دشت های پر از گل یه دشت همش گل زرد بود یه جا قرمز وهمش سبزی و قشنگی بود  به بابایی میگفتم اینجاها خیلی قشنگه دلم نمیخاد از اینجا برم و...
15 اسفند 1392

اصفهان و عروسی شکورا جونم.....

هنوز دوهفته از اصفهان اومدنمون نگذشته که دوباره کیف سفرو بستیم ....به خاطر اینکه 8 اسفند عروسی شکورا ست.....وبابایی به خاطر ما پرواز خصوصی گرفت وما 5روز قبل عروسی رفتیم اصفهان اینبار هم تنهایی بدون بابایی .....البته این دفعه از فرودگاه جم .....خیلی کیف داشت و5دقیقه ای رسیدیم فرودگاه برخلاف همیشه که 1ساعت توی راه بودیم....واصلا خسته نشدیم.....اینبار هم مامانی رو غافلگیرکردیم ....وقتی فهمیدیم خونه خاله لیلاست یواشکی در زدیم وتورو ذاشتم دم درشون وتوهم راهوگرفتی رفتی ویدفعه مامانی وخاله لیلا اینا جیغشون بلند شد....ومامانی که چشماش پر اشک بود ونمیدونست کدوم مونو بغل کنه....وخیلیییییییییییییی باحال بود.....نمیدونم اصلا چه کرمی تو وجودم که هی میخام...
15 اسفند 1392

اولین روزهای یکسالگی....

عاشق پارک جلوی خونه ای.....چشم بسته هم بزاریمت توی کوچه میری سمتش...           عاقبت زیاد دیدن بی بی انشتین......       حج خانوم چی مامانی.....بدتم میومد ومیخاستی از سرت باز کنی.....فدات بشم الهی فندقم     شبی دی کنار دریا.....       دالی موشه....عاشق این بازی هستی...خونه دایی حسین   ...
15 اسفند 1392
1